هر ديده که ديدم من حيران تو بود، آري:
وقت است که مردم را باز آيي و نازاري
هر جا که سفر کردم، بر کعبه نظر کردم
ديدم همه سرگردان، بي هيچ ميانْ داري
مُهرِ تو و خاجِ تو، تخت تو و تاجِ تو
مي بويد و مي مويد، نصراني و انصاري
بلبل همه در چهچه،کاي يوسفِ گل ، از چه
برقع بشکن چون مه، در وقت خريداري
چشمان چو نرگس را، ابروي مهندَس را
در کارِ خرابان کن ، با غمزه ي معماري
رَز خون جگر نوشد، در باديه گل جوشد
بر خيز و عرق افشان، زآن چهره ي گلناري
جام مي و خون دل، مي جوشد از اين مشکل:
کاي جان جهان پنهان، آن جام جهان داري!
بخراشم و بخروشم، با چنگ هماغوشم
ني فتنه دگر پوشم، زان طُرّه ي تاتاري
در پرده نهان تا کي؟ بيدادِ گران تا کي؟
تا کي بزنم زخمه، بر پرده ي تکراري؟
افسرده چمن بنگر، افسون زغن بنگر
گلْ پيکر من بازآ، با لشگر پيکاري
در ميکده و معبد، هر کس به کسي نازد
والله نمي ارزد جز دين تو ديناري
(1376)