4a,lسومچهارم
یاعلیاً *مالَه مثلٌ أحد
پردهدار سرّ الله الصّمد
بتپرست کعبهام من ای صنم
در نمازم روبهرویت میکنم
ما در این بتخانه جَستی میکنیم
کعبه میبینیم و مستی میکنیم
کعبه یک سنگ نشان است ای علی
سنگ بشکن تا برآیی منجلی
بی تو سنگی در خور تقدیس نیست
سجده بر تو کار هیچ ابلیس نیست
ای روانبخشای سنگ بینفس
قبله از قلب تو میگیرد قبس
در سه اُقنوم مقدس مستَتَر
ای پسر، ای روح، ای جان پدر
ای همه عالم طفیل عشق تو
هفت شهر عشق، کیل عشق تو
خاک را مِهر تو آدم میکند
خاک بر فرق جهنم میکند
دست و دستور تو بر لیل و نهار
مست و مستور از تو میجوید قرار
من نمیگویم خدایی یاعلی
هم خدا داند که رایی، یاعلی
غرقه ی شرک ار نمیخواندی مرا
«یاخدا» می خواندمت ای ناخدا
در تجلّی آب چون از سر، گذشت
«یاعلی» در «یاربِ» ما غرقه گشت
محرم این موج، اقیانوس نیست
محمل خورشید در فانوس نیست
غرش دریا، چه میفهمد زَبَد؟
ذرّه با خورشید، کی پهلو زند؟
ای دلیل آفتاب ای آفتاب
نیست در بحر تو این عقل سراب
بحر دل در شور تو کف میزند
بر زمین دست خدا دف میزند
هر که بی خویش است درویش تو شد
هر که درویش است در کیش تو شد
خوش گرفتند از کفت جام «بلی»
در ازل پیغمیران و اولیا
جمله در کوی تو رویی کردهاند
واندرین دریا سبویی کردهاند
«آصف» از وصف تو، برخی خواند و رفت
گوی امکان را به چرخی راند و رفت
ای مسیحا خوانده هر دم «ایلی»ات
جرعه جوی مشرب انجیلی است
سینه ی سینایی «علمالکتاب»
عقل کُل! سلطان کُل! عالیجناب!
ای تو «فوقَ کلّ ذی علمٍ علیم»
چهت بخوانم؟ یا علیّ و یا عظیم
***
ای طنینت در روان تاکها
پاککن روح من از ادراکها
سینه ی وسواسیان را پاره کن
عقل غدّارِ مرا بیچاره کن
پاره کن این خرقه ی تشویش را
چاره کن این پوکِ پوچاندیش را
خیبر ادراکیان را برفکن
دَم بگیر از عمروِبن عبدتن!
خفته کن سوسوی این فانوس را
تا ببینم شور اقیانوس را
ای که بر کوس «سلونی» سنجری
آسمانها کرده در انگشتری
شمّهای واگو از آنچهت کرده مست
تا سر و دستار افشانم زدست
هم چو شمعی سوخته، سوسو کنم
دم بگیرم از تو و هوهو کنم
تو قیاس عشق و من قیس جنون
تو مرا آشوبی و من ارغنون
هر سحر بانگ جلالی سردهم
هر اذان شور بلالیبردهم
تو کمال خویش باشی من کمیل
تو تمام عشق باشی من طفیل
مو برآشوبی و سلمانی کنم
کفر زلفت را مسلمانی کنم
مستی از فَغفور غفّاری کنم
در خرابات تو عمّاریکنم
تا کنم طومار سجّینْمُهر، طیّ
بندیِ مِهرت شوم مثل عُدیّ
کیست لیلی، کیست شیرین؟ کیست «ویس»؟
کشته ی عشقت شوم مثل اُویس
مالکمن باش ای تمّار عشق
تا که شیرین میرَمَت بر دار عشق
******************
*علیاً دراین جا صفت وبه حکم منادا منصوب است
هر که در هر کار و در هر کیشی است
حلقه ی ما حلقه ی درویشی است
ما همه درویشْکیشان توییم
شیعه ی زلف پریشان توییم
رفتهایم این در به آن در، کوچکوچ
جمله نقل هیچ بود و نردِ پوچ
هر کجا رفتیم جوش و هوش بود
چلچراغ جانشان خاموش بود
خانقاه و شیخ را دیدیم ما
دست دادند و نبوسیدیم ما
سرّ هفتاد و دو ملت دیدهایم
حلقه ی زلف تو را بگزیدهایم
گرچه منصور و «اناالحق» اَشهر است
لیک میثم با «علیحق» خوشتر است
ای علی که عقلِ عقلِ مطلقی
کانِ حق، میزان حق، جان حقی
انبیا جسم و تویی جانهایشان
هم کتاب و وحیِ ناپیدایشان
کیست جبرائیل در پایابِ تو؟
مرغ دست آموزِ عقلِ ناب تو
در صف میخانهات «صاغوره»نوش
بعدِ روح القُدْس، کو «باکوره» نوش؟
«علم جم» در جام سینای علی
من هنوزم در الفبای علی
ای که از عدل علی دم میزنی
محض کیفیات را کمّ میزنی
عدل کلّ است او و عالم عدلْجو
عدل او تنها تو در گندم مجو
عدل او عدل فلکْ بنیاد کُن
با چنین عقلی تو کم بیدادکن
مانده تا فضل علی ظاهر شود
باش تا دنیای دون آخر شود
تا ببینی ذات رستاخیز را
بفکنی توحید کفرآمیز را
تا ببینی آنچه ناید در رصد
آفتاب وجهِ الله الصّمد
***
ای به پنجم آسمان تندیسِ تو
نیست خاک این جهان پردیس تو
شیوه ی اِنس و پری، شان تو نیست
شانه بر زلف پریشان تو نیست
ای زمین و آسمان سرمست تو
کیست ای مست خدا، همدست تو؟
هستِ حقی، دستِ حقی، مستِ حق
نیستی بر کار دنیا مستحق
آب و خاک و نخل، نی سودای توست
«کَلّمینی ، کَلّمینی» های توست
ای زمین بر ساحل مِهرت کفی
در کف مهرت نماند اشرفی
مِهر من! ویرانه پر زر میکنی
شب به قرص ماه خود سر میکنی
پشت بر جاه جهانی کردهای
رو به چاه مهربانی کردهای
پشت بر دنیا و رو درکار خلق
کارِ نو در دست و بر تن کهنه دلق
شب، چراغ معبد و رزمنده، روز
نخلْکارِ فحلکوبِ جهلسوز
رونق دینار و دین از کارِ کیست
آبروی زهد از «آبارِ» کیست؟
پینه ی دستش پر از تسبیح ذات
در قنوتش اشک میجوشد قنات
خصمِ برج عاج و هر کفتاروَش
پنجه ی پرپینه ی پیل افکنش
کارِ تن موقوفِ خلقان ساخته
جان و تن در کار جانان باخته
بعد محرابشکه کوه قاف نیست!
معبد حیدر بجز اوقاف نیست!
دل زخواری کنده، خواری از زمین
زهد را تفسیر عالیتر از این؟
گر نبود این سدّ جوعت، گفتمی
تو مثال یُطعمِ لایُطعَمی
نانخوری تا نانخوران باور کنند
بنده ی الله را نان نیست بند
گر چه میدانم تغافل میکنی
لیک میدانم کجا گل میکنی
تو زراعت میکنی این خاک را
توشفاعت میکنی خاشاک را
گر تو را با خاک، محشوری نبود
در رگِ این چرخ و مه، شوری نبود
شاهد خود باش ای عنقای اوج
نیست ما را بیش از این یارای موج
***
ای به سدرُالمنتهی شهپرزده
پشت پا بر ماسوا یکسر زده
سو به سویت آسمان در آسمان
ماسوی، سوسوزنان هوهوکنان
هومدد هوهومد یاهومدد
ساقیِ میخانه ی لاهو مدد
مایتیم و ما اسیر و ماگدا
جرعه میجوییم اینجا، هَل اَتی؟
ما گدای ذرّه کوی توییم
ما دخیل دست و بازوی توییم
بر سر کوی تو چون خاکی شویم
ما نمیخواهیم افلاکی شویم
آه!… ای آیینهْ بالای قِدَم
ها تجافَی العقلُ قَد جفَّ القلم
ای تو پا بر فرق ماهیّت زده
سر به سینای الوهیّت زده
یا مکن کار خدایی یاعلی
یا مرا بگذار در کافردلی
ای کَننده خیبرِ «وصف» و «حُدود»
هر چه در سودای تو گویم چه سود
تا «خدا» خواندم تو را ، تُندر زدی
«آدمی» گفتم، ره خیبر زدی
خواستم گویم مگر پیغمبری
دیدم از توصیفها بالاتری
سینه ی توصیفی من صاف نیست
هیچ تفسیری تو را کشّاف نیست
سینه خواهم مثل سینای کلیم
تا از این دریا برون آرم گلیم
هم سر خود گیرم ای سردار غیب
کس نیارد دم زدن در کار غیب
زَهره کو تا در پیاش گوید «هلا»
شیر نر میخواهمش گوید «بلی»
چارهای جز «لا» در این پندار نیست
جز شهادت تحفه ی دیدار نیست
حیدرا! الله اکبر از قدت
من چه گویم از منار مشهدت
«لَن ترانی» قید پرواز تو نیست
هیچ موسی محرم راز تو نیست
مرغ عیسی گرچه خوش اعجازی است
در هوای تو کبوتربازی است
نسل گندم کی شود همخوان تو؟
نان گندم نیست در انبان تو
یاعلی، هیجای حیرانی بس است
هیهی و هیهای طوفانی بس است
من که در آتش دلی، پروانهام
شاهد شمعم، نه آتشخانهام
این قدر بر من مزن رعد جلال
هین! میفکن در صف شیران غزال
چند میجویی زمن شعر فصیح
در دم من نیست انفاس مسیح
مرغ هشیاری ز جانم جَسته است
سینه از فرط تجلی خسته است
میروم… گرچه پشیمان نیستم
یاعلی! من مرد میدان نیستم
بیش از این، یارای پروازم نبود
قوّت جبریل، انبازم نبود
جز به دریا، ره به اقیانوس چیست؟
جز علی در ذات حق” ممسوس” کیست؟
کیست آنکو آسمانهای عریش
میشناسد مثل کفّ دست خویش؟
کیست آن عالیجنابی کآفتاب
باز میگردد به میلش بازتاب؟
کیست آن خیبرکَن مرحبشکاف
لافتی الّا علی، در هر مصاف
آن امیری کزدلِ کوه، اشتران
میبرآرد کاروان در کاروان
کیست ـ باری ـ یار غار مصطفی
از «حرا» تا عند سدرالمنتهی؟…
***
در شب معراج و دربار اَحَد [1]
حق تکلم کرد بالحن اسد
بس شگفت آمد پیمبر را از این
محضرِ لاهوتیِ حیدرْ طنین!
گفت شه: ماتم که این آواز کیست؟
این تویی پرودگارا، یا علیست؟
تو تکلّم میکنی با من ولی
بر نمیآید جز آوای علی
من زدیدار تو مدهوشم ـ هلا
حیدرْآواز است مرگوشم چرا؟
دیلماج توست یا «هُزوارش» است
این چنین رعدی که در این تابش است؟
پس ز جلّ الخالق آمد این ندا
آشنایی با صدای آشنا:
احمدا! ای مات ذات ذوالجلال
تا بگویم راز آوازم تعال!
در دلت کردم نظر ای مصطفی
من ندیدم غیر مهر مرتضی
هم دل پاکی که ما را منظر است
هیچ منظوری نه غیر از حیدر است
بردل کوثرْنشانت ای رسول
نیست ساقی جز علی کفو بتول
لاجرم ما را نظر چون بر دل است
هر چه میگوییم بر این محمل است
نرگس مست تو چون بیمار اوست
لاله ی گوش تو ساغردار اوست
پرده ی قلب تو چون یاد علیست
نغمه ی مضراب ما «نادعلی» ست
قلب را با ذکر حق آرامهاست
عین ذکرالله، ذکر مرتضاست
تانگیرد جان پاکت اضطراب
با تومی گویم به لحن بوتراب
لحن حیدر چونکه فریاد خداست
بی شک این”نادعلی ” نادخداست
نادمولاناعــلیاً فی الکَرَب کَی تَری منه العَجَب کلَ العجب
نادمولاناعلیا فی اللُّجَج کی تری سعدالفرج بعدالفرج
نادمولاناعلیا فی المرض کی تری اِماالشفا اِماالغرض
نادمولانا علیا فی الهلَک تنزل الروح بامرک والمــــــلک
نادمولانابسکرالموت کی: تُسقَ مَن کأسِ الرّحیق المصطفَیّ :
در دم مردن بگو”یامرتضی” تابنوشی ازشراب مصطفی
کس ندارد پشـــــــتبانی مثل ما:
شاه مردان شیر وشمشیرخدا
- حکایت سخن گفتن خداوند عزوجل با لحن و طنین حیدری در شب معراج را (که در اینجا به زبان شعر درآمده بود) خطیب خوارزمی به روایت عبدالله بن عمر نقل کرده است. ر.ک: مناقب ص 47 و نیز ارشادالقلوب دیلمی، ج2، ص234.
در حدیث آمد که چون کوبی دری
از بهشت این سری یا آن سری
بانک میدارد به آوای جلی
یا علی و یا علی و یا علی[1]
«یاعلی» میگویم و پر میکشم
هفت خط باده یک سر میکشم
گر به جنت میبرندم بیهُشم
ور به آتش میکشندم سرخوشم
خرقه پوشم یا که زُنّاریستم
ذوالجنانم یا که ذوالنّاریستم
هر کجا هستم علی یار من است
ذکر حیدر ذکر کرّار من است
ساده میگویم اگر اهل دلی
یا علیّ و یا علیّ و یا علی
یا علی گفتیم و حیرانیم باز
«ربّ زدنی حیرتاً» خوانیم باز
کوکب اقبال ما «سعدیکِ» اوست
زیر هر یا ربّ ما «لبیک» اوست
کعبه دامن میکشد در کوی او
اَیَنَما کُنتُم فَوَلّوا شَطرهُ
حق چو در کوی تجلّی میدمید
«یاعلی» میگفت و یاحق میشنید
شرک نبوَد این فنای باهِر است
وحدهُ هر کس نگوید کافر است
این سخن بس گر در این خانه کسیست:
خانهزاد حق یکی ، آن هم علیست
حق همین بس، هر که بر باطل نی است:
هم علی با حق و هم حق با وی است
برترین فضل علی دانی که چیست؟
شاهدِ پیغمبر امّت، علیست ![2]
یَخلُقُ یَختارُ یَفعَل، ما یَشا
کم فضولی کن تو در کار خدا
این علی از آن علی گر مشتق است
این «علی یا حق» که میگویی حق است
جلوه ی معبود چون در عبد هست
بنده ی مولا همان عبدالله است
تا تو این تن در میان بگزیدهای
این علی از آن علی وادیدهای
تا خدا را با علی نشناختی
هم علی را هم خدا را باختی
همچنانکه خوی خورشید آشکار
خود نگردد جز به تصریف نهار
گنج معبودی نگردد منجلی
بی عبادات و عبارات علی
حجت خورشیدِ شب جز ماه نیست
حرف ما حرف «علی الله» نیست
گر، دمی از حق جُدا گردد علی
نه علی ماند نه حق را محملی
غیر وجهالله، کو پایندهای
برعلی تا بندهای، تابندهای
عشق حیدر نیست کار سرسری
گرچه فارغ نیست زین سرّ هر سری
لیک زین سرّ هر سری بردار نیست
هر رطب نوشی که چون تمّار نیست
هین! منم آن سرّ نیوش سربدار
از هزاران مرغ یک تن شد هَزار
گرچه میگویند حالی ناخوشم
در همین دیوانه حالی ها خوشم
عاشقم از عشق او باکیم نیست
سینه چاکم، بیم هتّاکیم نیست
عاشقم از عشق ،نآرم اختیار
بی قرارم بی قرارم بی قرار
آتش می! آبرویم را ببر
نی بزن نی! گفتگویم را ببر
رفتم از اوصاف خویش و کیش خویش
تا چه سازم بعد از این با خویشِ خویش
1374 ( با اندکی ویرایش)
1…اذادُقّت طنّت :یاعلی!(«حَدَّثَنَا أَبِی رَحِمَهُ اللَّهُ قَالَ حَدَّثَنَا عَبْدُ اللَّهِ بْنُ الْحَسَنِ الْمُؤَدِّبُ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ عَلِیٍّ الْأَصْبَهَانِیِّ عَنْ إِبْرَاهِیمَ بْنِ مُحَمَّدٍ الثَّقَفِیِّ قَالَ حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ دَاوُدَ الدِّینَوَرِیُّ قَالَ حَدَّثَنَا مُنْذِرٌ العشرانی [الشَّعْرَانِیُ] قَالَ حَدَّثَنَا سَعِیدُ بْنُ زَیْدٍ عَنْ أَبِی قَتِیلٍ [أَبِی قُنْبُلٍ] عَنْ أَبِی الْجَارُودِ عَنْ سَعِیدِ بْنِ جُبَیْرٍ عَنِ ابْنِ عَبَّاسٍ عَنِ النَّبِیِّ ص قَالَ: إِنَّ حَلْقَةَ بَابِ الْجَنَّةِ مِنْ یَاقُوتَةٍ حَمْرَاءَ عَلَى صَفَائِحِ الذَّهَبِ فَإِذَا دُقَّتِ الْحَلْقَةُ عَلَى الصَّفْحَةِ طَنَّتْ وَ قَالَتْ یَا عَلِیُّ.»
الأمالی( للصدوق)، النص، ص: 589)
.2ـ افَمَن کانَ علی بیّنة مِن ربّه ویتلوهُ شاهدٌ منه (هود/17) در تفاسیر روایی مذاهب اسلامی آمده است که مقصود از شاهد در این آیه، علی (علیهالسّلام) است.