اولین مثنوی معنوی
دردما این است ای دردآشنا…
(لطفا این مثنوی را با تامل وشکیبایی بیشتری مطالعه بفرمایید)
*رهزنان در اصفهان درتاختند
جوی خون درزنده رود انداختند
آتشی در کوی و در برزن زدند
مردمان را دمبهدم گردن زدند
هم در این آشفته بازاران تیز
خانهدزدان سر برآوردند نیز
یعنی از آن شهرِ دشمنسوخته
شد چراغ دزدَکان افروخته
قتل و غارت سیلِ سرقت یکطرف
قصه ی باغ حکومت یکطرف:
بود در باغ حکومت پشت شهر
مجلس شاهنشه و اَعلام دهر
عالمانی فارغ از هر عالَمی
هورقلیایی، نهان از هر غمی
هر یکی اظهار فضلی مینمود
باب علمی در فروعی میگشود
تا شفیقی آمد از در ناگهان
در میانِ محفل دانشوران
مو پریشانی، گریبانپارهای
آشیانآشوب آتشکارهای
که چه بنشستید ای اَعلام دهر؟
خیل «طرّاران» چنان کردند شهر
گر شما را نیست پروای عوام
هم سر خود را بگیرید ای کرام
هان بیندیشید کاین بد ابتلاست
ساعتی دیگر که نوبت بر شماست!
این بگفت و خاک بر سر کرد و رفت
آنچنان را آنچنانتر کرد و رفت!…
آن ادیب از ابتدای آن خبر
گفت: ما را هست بحثی در« طَرَر»
تا ندانی مصدر طرّار چیست
خود ندانی معنی این کار چیست
چون لغت وحی است و بی فقهُالّلغه
حکمتی هرگز نگردد بالغه
گر چه ما را همدلی باید به دست
همدلی بی همزبانی مشکل است
چون زبان و واژه واکاوی شود
زود تنقیح و تفاهم سرزند
و آن یکی که خود فقیهی خبره بود
گفت ما را بحث مصدر نیست سود
بلکه باید گفت از شرع مبین
قطع باید کرد دست مفسدین
یاغیان را مرگ باید بیامان
حدّسرقت نیز در قرآن بخوان
لیک اینجا شُبهتی هم مطرح است:
از کجا باید جدا سازیم دست؟!
همچنین باید بدانی مستند
چندمین بار است دزدی میکند!؟
ای برادر صد شقوق و مسألَه
هست در احکام دین زین فَعْلَلَه
تا نداند حاکمی حدّ و حدود
در قضا دستی نمیباید گشود
عالمان هر یک به قولی و نظر
هر یکی در فکر و فتوایی دگر
تا که روشنفکر علمُ الاجتماع
بانک برزد: هین چه وقت این صداع؟!
ای شما در حدّ و مصدر تاخته
فرق علم و عین را نشناخته
بس کنید از مصدر و حدّ و حدود
بل بگویید علّت دزدان چه بود!؟
علّتش فقر است یا جور و دغل
از حکومت خود بجویید این علل
چون وزیران بد وزارت میکنند
مردمان از جوع، غارت میکنند
تا نباشند این وزیران مردمی
هست در این مردمان نامردمی
پس وزیران علّت این دزدیاند
پادشاها دست این دزدان ببند!
فلسفی چون بحث در« علّت» رسید
گفت بحث علّت از من بشنوید!
بحث علّت اکتشاف عقلی است
بحث عقلی کی چو بحث نقلی است
بحث «اَسفار» است و چندین جلدناب
کار هر خر نیست حمل این کتاب
ای که گویی از شرور و از حدود
سرّ ماهیت نمیدانی چه سود؟
چیست ماهیت؟ سراسر اعتبار
منشا جهل است و فقر و کارزار
گفت مولانا فلاطون حکیم :
از جهالت باشد این شرِّ عدیم
فاش میگویم که شر معلول نیست
بلکه معدوم است، پس مسئول نیست!
هر کجا جهلیست، خود نقصان بوَد
نقصها را در عدم بنیان بوَد
چونکه جوهر از عَرَض نشناختیم
جوهر خود در عَرَضها باختیم
جوهر انسان اگر جولان زند
نقص و جهل و شرّ عالم برکَند…
دیگری بود اهل علم طبِّ تن
گفت این نقص است اما از بدن
همچنین«جوهر» که گفتی ای حکیم
از مزاج آدمی گردد قویم
جان رهین جسم و تن رهن مزاج
پس «مزاج »است اولین شرط علاج
ملک تن را کاین دماغ آشفتگیست
شاهِ فکرت را سر تدبیر نیست
هر بدی را ،هردَدی را غالبا
می شود درمان کنیم از راه تن…
آن منجّم گفت کای یاران غار
از نجوم است این نحوس بیشمار
آدمی گر سر به سر اندیشه است
لیک هر اندیشه را صد ریشه است
جستهایم این ریشهها را تک به تک
در کجا؟ در مزرع سبز فلک
این زمین گوی است و چوگانش سماست
فکرتِ ما کاه و گردون کهرباست
جزر و مدّ ماه را کاین حاصل است
جان و تن کی سختتر زآب و گِل است؟
در نهاد آدمی هم جزر و مد
از زمین و کهکشان هر دم رسد
اینک از اصلاح نومیدیم ما
زیج و اُسطرلاب را دیدیم ما
چونکه امسالِ شما مرّیخی است
«دَور و کَور» است این و این تاریخی است
پنجه در خون کرده مریخ مهیب
الفراق از نحسیِ «کَفُّ الخَضیب»..
بود آنجا یک حکیم اشعری
گفت این جبر است و باید بگذری!
پس گریبانش گرفت آن معتزل
گفت ای جبری! توگبری یحتمل
تا نجنبانی شکنبه ی ده تُنی
هر خیانت را به حق نسبت کنی؟
تو نه جبری ،توهمان گبری کنون
که شریک گرگ وهر ببری کنون
پس بگفتش آن حکیم جبر گو:
این حکایت را تو ازآیینه جو!
ای که بر من نسبتِ بدمی کنی
من همان آیینه ام،ردّ می کنی؟!
معتزل گفت :این حکایت حال توست
چون توکردی این چنین باحق نخست…
و آن دگر صوفیوشی بود و خموش
گفت بگذارید این هوش و خروش
دست حق است این، نه جبر و اختیار
تیغ میبارد ز دستش گو ببار!
گو اگر سنگم زنی من شیشهام
هو! گر آتش میزنی من بیشهام
مُهرهای هستیم در شطرنج تو
حلقهای هستیم دستْاورَنج تو
هو! نه آنیم و نه اینیم و نه هیچ
هیچ را بر هیچ کردَستی بسیچ…
همچنین گفتند و کف سُفتند تا
سیل غارت چیره آمد شهر را
شهر را، هم باغ را، هم شاه را
سرخوشان باغ دانشگاه را
عالمان، خود با سؤالات و جواب
آب میکردند در آن آسیاب
گرچه حق سودند از علم عمیق
در عمل بودند قُطّاع الطریق
علمِ غفلت هر چه شد پُر رازتر
دست دشمن در عمل شد بازتر…
این حکایت نقد حال و روز ماست
گرچه افسانه است، پندآموز ماست
نه! کجا افسانه باشد این کمین؟
واقعیات همین عصر است این
ظلم و جور ترکتازان بنگرید!
غفلت اندیشهبازان بنگرید!
قتل و غارت، فقر و نکبت یکطرف
کوری این علم و حکمت یک طرف
درد ما این است ای دردْآشنا
که نمیفهمیم درد خویش را!
هر چه در علم و نجوم آخر شدیم
دور از نورِ هوَالظاهر شدیم
هر چه از خورشیدِ حق روتافتیم
تیرگی بر تیرگیها بافتیم
دل به سوسوهای عقلی باخته
قیمت خورشید را نشناخته
صد شبستان شمع خندیدن زدیم
غیبت خورشید را دامن زدیم…
**
ما چو آن کشتینشینان جهول
که به کشتی داشتند اسبابِ گول
هر چه در شهر از اثاث و رخت بود
طُرفه در آن کشتیِ خوشبخت بود
صورتی از شهرِ غایب بود و آن
مردمان از شهرِ حاضر خوشدلان
بار بگشودند و شهر آراستند
از خدا طول سفر درخواستند
هم در اینجا فارغند از کار و کشت
کشتیای چون شهر، شهری چون بهشت
بی خبر کاین شهر بیبنیانی است
مخزن آن روی در پایانی است
بی خبر زین شهر و از بنیان آن
غافلان از بحر و از بُحران آن
دین ما کشتیّ ما شد ای سوار
دور، از آن شهر و از آن شهریار…
(ادامه دارد)
(1381)
20 عالیست
متشکرازلطف شما