گریه کن گریه کن ای چشم نمک فهمیده
دل من داغ عطش، داغ شقایق دیده
گریه کن گریه سبک می کند آدم را زود
مثل آن مشک پر آبی که تهی گردیده
گریه بر نرگس نشکفته که بر دست پدر
دیده واکرده و گل کرده و گل خندیده
گریه کن بر لب ساقی که لبی تر ننمود
چشم من! گوش تو این قصه مگر نشنیده؟
نکند گریه فراموشِ دلِ ما بشود
چشمه ی فیض الهی نشود خشکیده!
نکند باز از این «روضه» هبوطی بکنیم
گریه کن، گریه کن ای آدمِ گندم چیده!…
***
وقت آن است که خون گریه کنی ای دیده
ز آنچه آن دخترک از عمه ی خود پرسیده:
عمه جان! دامن بابا چقدر گلگون است؟
پدرم این همه گل یکّه و تنها چیده؟
پدرم گفت که مهمان پیمبر شده است
پس چرا پیرهن کهنه به تن پوشیده؟
پدرم گفت خدایا جگرم می سوزد
نکند داغ پسر داغ برادر دیده؟…
گریه کن گریه کن ای دل! که فرج نزدیک است
بوی پیراهن یوسف همه جا پیچیده
*این غزلْ مرثیه، برچیده از این بیت جاودانه است:
گریه کن ای دل من ای دل من ای دل من بر گلی تشنه که در اوج عطش خندیده/ از دکتر محمد رضا سنگری