سفر آه
شب زلفت سحر نمي خواهد
لب شيرين شکر نمي خواهد
دل عاشق کبوتري دارد
قاصدک نامه بر نمي خواهد
سفر آه روي آيينه
به خدا بال و پر نمي خواهد
شب و تنهايي و پريشاني
دل ما همسفر نمي خواهد
برو هان! اي حکيم، کاين افسون
قيل و قال اين قدَر نمي خواهد
مدرک بيدلان لب يار است
سند معتبر نمي خواهد
روي ماه تو آيتالله است
اين که شقّ القمر نمي خواهد
خبرِ واحدي که من دارم
جز دلِ بي خبر نمي خواهد
هر که اهل دل است مي داند
علم سِرّ دردسر نمي خواهد
لب شيرين دلبرم الّا
شاهد خونْ جگر نمي خواهد
عاشقي کفر و دين نمي سنجد
آتش از ما نظر نمي خواهد
ما بهشت از کسي نمي خواهيم
اين که ديگر تشر نمي خواهد
سيم ساز دلم خودش کوک است
«سُ و لا ، مي، فا» دگر نمي خواهد
مستي طبع ما خدادادي ست
عرق و عرّ و عرّ نمي خواهد
دل من بُرده اي، سر آوردم
دل بيدل که سر نمي خواهد
بت ما را کمر به مو بند است
جان من! اين تبر نمي خواهد
تا تواني بتي به دست آور
بت شکستن هنر نمي خواهد
اين خليلي که مي شناسم من
جز بتِ بي کمر نمي خواهد!…
بگذريم…اين دو روزة دنيا
اين همه جنگ و جَر نمي خواهد
عاقبت زير خاک خوابيدن
راستي زور و زر نمي خواهد
آخرين حرف زندگي مرگ است
پند از اين ساده تر نمي خواهد
سخني مثل برگِ گل نازک
تيغ نقد و نظر نمي خواهد
شعر من جز نفس کشيدن نيست
اين قدَر کرّ و فرّ نمي خواهد
غزلي…. ناگهان خداحافظ!
مر گ عاشق خبر نمي خواهد
(1374)