عصربد گرچه بَتَر خواهد شد
این سیه نامه، سحر خواهد شد
گرچه بد گفته و بد می بینم
من به پایان بشر خوش بینم
هرشبی صبح امیدی دارد
“عصربد” نیز نویدی دارد
بعدازین عصر که درخسران است
عهد ما عهدِ “خودِ انسان” است
آی انسان که تورا گم کردیم
ما به تقویم توبرمی گردیم
عصر تاریخ سفالی طی شد
نقش بر کوزه ی خالی طی شد
این تَنستان به هدف خواهد رفت
نه به فرجام علف خواهد رفت
آی انسانِ به گِل مانده هنوز!
پشت دروازه ی دل مانده هنوز!
نکند صرف سفالان بشوی
طعمه ی دشت شغالان بشوی
این نه هنگام تنزل باشد
عصر ما عصر تکامل باشد
می شودما به خدا برگردیم
وقراراست ! که مابرگردیم
****
عصر پایان بشر نزدیک است
صبح انسان چقدَر نزدیک است!
صور،دردست ملک آماده
نقش ها درملکوت افتاده
این همان مرحله ی پایان است
وخدا منتظر “انسان” است
نکند در دلتان غم باشد
نکند شادی تان کم باشد
های! آیینه ی شاهنشاهی
صورتی بهتر ازین می خواهی؟
به خدا چشم تو واخواهد شد
دل ماجای خدا خواهد شد…
****
ما جنینیم وپلیدی داریم
جشن میلاد جدیدی داریم
بازکن صفحه ی تقویم ات را
گوش کن سوره ی تکریم ات را
عطر گل وقت سحر می بارد
سحر این سوره شنیدن دارد
تپش جان جهان گوش کنید!
از رگ گردنتان گوش کنید:
ایها الناس! چرا غم دارید؟
تاخدا هست چه ماتم دارید؟!
دنیا قصه ی تکراری نیست
هدف از قصه، گرفتاری نیست
آب در چشمه ی معنایی هست
آخرِ قصه خبرهایی هست
تا دراین پیله واین پنداری
این چنین نیست که می پنداری
عالم پیر،جوانی دارد
عید نوروزِ جهانی دارد
دلِ من! آینه راسر زده ای؟
بازشو! باز که چنبر زده ای!
سفره کو؟آینه؟ قرآن ؟شب بو؟
عیدشد!…سفره ی نوروزت کو؟
خبر فجر به بامت نرسید؟
بوی یوسف به مشامت نرسید؟
شک دراین کوزه ی خالی کردی؟
توهمینی؟! چه خیالی کردی؟
چشمه ای هست دراین آبادی
ازچه رو تشنه به خاک افتادی؟
آی قحطی زده ها! انسان ها!
یوسفی هست دراین زندان ها…
“صبح انسان” مثنوی بشارت آمیزی ست در برابر” عصربد” که پیش ازین آوردم.
شب اگر پیش تو قبحی دارد
سحری دارد وصبحی دارد
سحری هست! خدا می داند!
خبری هست! خدا می داند!
با وجودی که سیاهم ـ سردم
سحری هست که حسّش کردم
ایهاالناس! مهیا باشید!
صبحدم خواب مبادا باشید!
صبحدم خواب حرام است اَلیوم
کارِ شب نیز تمام است الیوم
زود باشید کمی دیر است این
آخرین رکعتِ تغییر است این
این نسیمی ست که ردّ خواهد شد
“عصربد” حبس ابد خواهد شد
فرصت خوب شدن ردّ نشود!
حالتان تا به ابد بد نشود!
بشتابید! زمان آخر شد!
آه ، گفتم من وقلبم سِرّ شد
در دلم سُمّ ستوراست انگار
ضربان های ظهور است انگار
امشب آشفته ی گیسو شده ام
زخمیِ گوشه ی ابروشده ام
گوش کن! وقت کمانی داریم
نه جز این خط ونشانی داریم
مابه پایان زمین نزدیکیم
وبه آن صبحِ برین نزدیکیم
وقت اندیشه نداری دیگر
تو، به جز ریشه نداری دیگر
نوحِ طوفان زده باید باشی
نه به کوه آمده باید باشی
****
عصر”اندیشه” به پایان آمد
صبح شد! “دیده” به میدان آمد
صبحدم چشم سیاهت واکن
این جهان آینه دارد ـ “ها” کن!
تو،به گیسوی خدا خوابیدی
اندکی خوابِ پریشان دیدی
بازکن نرگس خوشبین ات را
پس بزن خنده ی شیرین ات را
ای دل ای داغ شقایق دیده
دیده! ای سرمه ی شب برچیده
تازه کن سرمه ی چشمانت را
مژدگانی بده مژگانت را
گوشه ی ابروی یار آمده است
خبر چشم خمار آمده است
عاکف میکده باید باشی
مستِ مست آمده باید باشی
سرِ پیمانه نداری برگرد
دل دیوانه نداری برگرد
تازه اول قدمِ این راه است
اولِ اولِ بسم الله است
تو و من ، او، همه ـ انشاالله
هرکه دارد سرِ “ما” بسم الله
****
ای خداوندِ احَد! بد کردیم
مابه دامان توبرمی گردیم
آه از جور زمان یا الله
غُرَما شد دلمان یا الله
دیگر از تیغ وطلا خسته شدیم
دیگر از غیر تو ما خسته شدیم
خسته روح از سده ها بر گشتیم
مثل طوفان زده ها برگشتیم
آدم آن روز که گفتی تو” اَلَست”
مست پیمان شد وپیمانه شکست
ما هم آن وارث آدم هستیم
گر شکستیم، زدستت مستیم
باز پیمانه تمــنا داریم
ربنا! حالِ “ظَلَمنا” داریم
تو نبخشی، که ببخشد ما را؟
چه کنی این همه انسان ها را؟
ما تباهیم ـ خودت می دانی
بی پناهیم ـ خودت می دانی
از دل هم، همه طرد آمده ایم
کس به کس رحم نکرد آمده ایم
تو بفرما ، تو که الرّحمانی
تو که درد همه را می دانی…
گرچه بد کرده ولی بیداریم
ماشهیدان خدایی داریم
چارده قرن، سیه پوشیدیم
اشک حسرت چقدَر جوشیدیم
اینک آن صبحِ سپید آمده است
چشم یعقوب به دید آمده است
غم مخور گرچه زمین خشکیده
بوی یوسف همه جا پیچیده
لشگر آدم اگر خورده شکست
علَمی هست وعلمداری هست
آدمِ خســـــــته ! بیا برگردیم
کو درِ بسته؟ بیا برگردیم
آذر1393