چرخ گردون را زموج عشق دان/گرنبودی عشق بفسردی جهان
(جلال الدین )
سفرنامه عشق
گزارش محدودیست از تجربه ی سه مرحله ای درمیدان عشق که تحت عنوان: «سفراول، سفربعد و سفربعید»، سروده شده است.
سفراول
همان دوران خامی وکرمینگی عاشق است که اصطلاحا «عشق مجازی»نامیده می شودواین ازجهتی حساس ترین وپرمخاطره ترین گردنه ی این سفراست که تکلیف سازنده یاسوزنده بودن عشق نیز تنها درپسِ همین سفر معلوم می شود و «نعوذبالله اگر ره به مقصدی نبری»
سفربعد(دوم)
عاشق اگربه لطف الهی وارداین سفرشود دیگر «سالک» محسوب شده واز مرحله ی خامی وکرمینگی وارد عالم پروانگی میشود: آرامش وآرایش درون ، احساس بهجت ولذت عمیق ،نورانیت وبهارآلودگی ونیز تجربه ء پیش درآمد گونه ء برخی از نفحات ونسیم های بهشتی سفرسوم… اینها همه، برخی ازسوغاتهای این مرحله از سفر سالکانه است
سفر بعید
چون نمیخواهیم این اشاره ی روان وکوتاه را با اصطلاحات فنی و تخصصی بیامیزیم لذا ازکلمه ی آشنا و دلنشین «وصال» استفاده میکنیم. آری، سفرسوم: سفربعید،همان مرحله ی «وصال» است: وصال حقیقی !.. اینجادیگر میعادگاه همه ی گمشگشته ها وگمشده هاست واینجا آنجاست که به قول سنایی:
هرچه خواهد دلت همان بینی /هرچه بینی دلت همان خواهد….
این همان بهشت گمشده ی جان آدمیست که: «فیها مااشتهت انفسهم»! واینجا عالم یگانگی و اتحادمحض است…
یادآوری:
مدعی نیستم که هرآنچه سروده ام درخودم نیز رسوخ کرده وپایدارمانده است؛ اما وبه هرحال آنچه مهم است و ضمیر صادق خوانندگان نیز گواهی خواهد داد: دراین سفرنامه هیچ گونه تشاعر و تکلفی به کارنرفته وهیچ گونه سناریوی ازپیش تعیین شده ای نیز درکارنبوده است .همچنین تاثیرپایدارِهدایتگری وآرامش بخشی بی نظیراین مثنوی برخود این بنده نیز ازلطیفه های فراموش ناشدنی آن است.که بر این همه خدای را سپاسگذارم.
سفر اول ص1
باز امشب تب سرخم گل کرد
مرغ لاهوتِ مرا بلبل کرد
من به این هروله عادت کردم
هر کجا رفتم و یادت کردم
غنچه را دیدم و خونم جوشید
کاش می شد لب سرخت بوسید
من اگر عزم شهادت دارم
به لب سرخ، ارادت دارم
مایلم بار ملامت بکشم
یک سرْ انگشت، خجالت بچشم
تا بدانی که اگر اهل دلم
من خودم مال همین آب و گِلم
دل من با گِل من مخلوط است
انتخابم به خودم مربوط است
دل من خواسته عاشق بشوم
بعد اگر خواست، شقایق بشوم
آمدم ! آمدم ! آری ، آری
آه ! عشقم ! نفسم ! بیداری؟ …
مثل ابروی خودت پیوسته
من به چشمان توام دلبسته
چند روزیست اگر بدمستم
مست بوی گل سرخت هستم
گل نگو ! شعله در آن پنجه ی نور
شرم دارد گل از آن دست بلور
آتشِ آن گل و آن دست قشنگ
گل من ! ای گل من! ای گل سنگ !
آه از سرخیِ آن پیراهن
آخ از دست تو ! … می میرم من
من و دست تو و این بیماری
زهر در خنجر ناخن داری؟
خوب بودم، تو خرابم کردی
آه ای عشق ! کبابم کردی
دلبرم بودی و حالا دیگر …
با دل من تو چه کردی؟ کافر !
سوخت از فرق سرم تا دامن
آه ای عشق ! چه کردی با من؟؟؟!
من که از آینه داران توأم
چند روزیست که حیران توأم
«من غزلخوان توام چون طوطی»
یک شِکر خنده بزن نالوطی!
زهر در کام شکر داری تو؟
مهره ی مار مگر داری تو؟
من برای تو دلم لک زده است
بی وفا ! قلب تو برفک زده است؟
آه از سردی و برفک زدنت
وای از دیر پیامک زدنت
گلِ سنگی! چقدر بی رحمی
آش ولاش تو شدم، می فهمی؟
مو بر آشفته اسیرم کردی
آه ای عشق که پیرم کردی
مثنوی گفته خرابم امشب
یک غزل غنچه بده لامصّب! …
سرِ شب چشم تو چشمک زد باز
با دل من که پیامک زد باز
باز در گُرگُر چشمت رازیست
باز امشب شبِ آتش بازیست
باز امشب چه هوایی دارد
لب گرمت چه دمایی دارد…
……………….
…تو که خوش بنگ و بساطی کردی
از چه یک مرتبه غاطی کردی؟
کرده ای عشق مرا بازیچه
آشتی – قهر، دگر یعنی چه؟
سرد و گرمِ تب و لرزم کردی
تو شهید لب مرزم کردی…
بگذرم… شوخی بی جا نکنم
بیش از این از گله حاشا نکنم:
گله دارم ز تو ای عشق، آری
با توام! خفته ای یا بیداری؟
غیر از این داغ که بر دل دارم
من از این عشق چه حاصل دارم؟
این سزای هنر است؟ این دین است؟
واقعاحرمت عاشق این است؟
اولش شُهره چو شمعم بکنند
بعد چون مزبله جمعم بکنند؟..
گوش کن عشق !شکایت دارم
داغ دل ازهمه جایت دارم:
من برای خودم «آدم» بودم
ظاهراً قبله ی عالم بودم
تو مرا فتنه ی حّوا کردی
خاکیِ کوچه ی لیلا کردی
به تو دل داده فلاطون بشوم
نه که افسانه چو مجنون بشوم
قول دادی که مرا، دَم بدهی
مثل پروانه، مُرادم بدهی
نه خود آزرده و خوارم بکنی
شمعِ تنهای مزارم بکنی
این سزای دل و عاشق شدن است؟
این همان رسم شقایق شدن است؟
واقعاً بی کس و کارم نکند؟
باز هم من سرِ کارم نکند؟
نکند من که طفیلیِّ توأم
گرمیِ بازیِ لیلیِّ توام؟
نکند حق همه جا تا بودست
همه با «حضرت لیلا!» بودَست؟
نیستم پس من اگر بازیچه
عمر بازیچه ی من یعنی چه؟…
من که از طایفه ی مردانم،
به جگر خون و به لب خندانم،
من که عمریست پرستار گلم،
گرمیِ بازی و بازار گلم
غنچه از خون دلم گل بشود
بعد، هم صبحت بلبل بشود؟
تو بگو! مرگ بهْ از مردی نیست؟
مرگِ من! کارتو نامردی نیست؟
چه ترحم، چه ثمر دارد عشق؟
بله!«جزغم چه هنر دارد عشق؟»
پای دل پیر شدم من، بس نیست؟
صاحب خانه ی این دل کس نیست؟
صبر هم، بازه ی خود را دارد
حدّ و اندازه ی خود را دارد
خوار،می خواهی ام از گُل تا کی؟
آخر ای عشق! تحمل تا کی؟
من که طاووس بهشتی بودم
پای پیراهن گل فرسودم؟!
باز کن پیله ی پیراهن را
ای «خودِ عشق» بسوزان «من» را
عشق، آن است که بی پیراهن
مـثل پروانه بسوزد با مـن…..
……………….
ص2
من به پروانه که می اندیشم
شرم می آیدم از این کیشم
من و این عشقِ خودْ اندیشانه
شرم دارم ز تو ای پروانه
پرِ پروانه به آن خال قشنگ
گفت با بلبلِ گل مستِ ملنگ:
ای که بر منبر گل دم زده ای
شعله بر خرمن آدم زده ای
«عشق» تنها نه فقط خال و خط است
این خطایی غلط اندر غلط است
من نه مثل تو بلاغت دارم
نه به تشریف تو عادت دارم
از سر قافیه هم می گذرم
من فقط رسم صداقت دارم
تا بدانی چه بَرَهْمَنْ کیشم،
تا ببینی چقدرَ بی خویشم،
تا بدانی غزل من عمل است،
مرگ در ذائقه ء من عسل است،
تا ببینی نظر نوری ما،
بنگری عشرتِ عاشوریِ ما:
امشبی را تو بمان در برِ من
تا رخ افروز شود دلبر من
شمع چون خنده زند در پیشم
گر نسوزم، چو تو کافرکیشم
سوختم ! … این تو و این خاکستر
غزل و قصه ی منبر منبر …
“””””””””””””””””””””””””””””””””””
ص3سفر بعد:
راست گفتی بخدا پروانه
تحت تأثیر توام، دیوانه
من که عمری پیِ کامی بودم
واقعاً عاشق خامی بودم
عشق چون در دل ما جا دارد
کام و ناکام چه معنا دارد؟!
خواب بودم تو بلندم کردی
چقدَر خوب تو پندم کردی
عشق را حلقه ی مفقوده تویی
اوستادم کس اگر بوده تویی
تا قیامت ز تو ممنونم من
عشق را هم به تو مدیونم من
غزلت خواندم و حالا دیگر
سوخت از فرق سرم تا آخر
هــــــــآی! پاکیزه شدم- گل کردم
مثل تو پیله ی خود پل کردم….
آه ای پیله ! چه تاریکی تو !
ای خودِ عشق! چه نزدیکی تو!
همه هستی گل سرخم شد- آه !
چه قشنگ این همه ! سبحان الله!
دین من «هستی» و هستی دین است
واقعاً مستی اگر هست این است
چقدَر ماه شدم- می بینی؟
رنگِ الله شدم- می بینی؟
شیخ صنعان شده ام – می فهمی؟
پیر کنعان شده ام – می فهمی ؟
یوسف از چاه شدم – ای والله
«حسبی الله» شدم – ای والله …
«مرغ باغ ملکوتم» شده ام
آی حوّا! برو آدم شده ام…
**************
ص4
گل عزیزاست است خفیفش نکنید
غیرِ احساسِ لطیفش نکنید
گل نباید قفس عشق شود
سدّ راه نفس عشق شود
عشق از چشمه ی «دید» آمده است
«آب را گِل نکنید» آمده است
چشمِ ناپاک نمی فهمد عشق
برو ! خاشاک نمی فهمد عشق
عشق، تنها نه طرب می خواهد
شمع وپروانه وشب می خواهد
عشق آهنگ سحر خواهد کرد
خفته را صرف نظر خواهد کرد
با زمانی که خدا می بارد
عشق، یک لحظه تفاوت دارد
عشق، پروانه ی ما تا گور است
عشق، با منطق «مادر» جور است
تا بفهمی سخنم رقّت کن
عشق: کام است خودش! دقت کن!!
عشق از درک بشر دلگیراست
عشق،مظلوم ترین تعبیراست…
کوته این قصه،درازش نکنید
عشق را حق و مجازش نکنید
عشق هر گونه ببازی سرخ است
چه حقیقی چه مجازی سرخ است
عشق، یک فلسفه دارد تنها:
که همه «هو» بشود «او» «من» ها
اولش شعله و بعداً خرمن
تا بسوزد «منِ» عاشق حتما
عشق را «عقل مجازی» قفس است
دومین دشمن عاشق «هوس» است
نکند فکر کنی مثل دَدان:
عشق یعنی سه وجب زیر دهان!
عشق،اول به هوس نزدیک است
راستی مرز طلب باریک است
اولش گرچه شبیه هوس است
فرق زنبور عسل با مگس است
هر دوشان پَر زن و شیرین عملان
این به گل بوسه زنان، آن به فلان
آن شکر دزدی و آن هم عملش
این به تلخیّ گل، این هم عسلش
پس ببین! تلخیِ گل یک محک است
عشق گر صبر ندارد کلک است
تو، به هر تلخی اگر بر بپری
مگسی، بوالهوسی، در به دری[1]
عشق در سینه عسلها دارد
تا ابد قول و غزلها دارد
عشق باید که تحمل بکند
تا که اسرار دلش گل بکند
هر کجا صبر و تحمل آید
هم بهار و گل و بلبل آید
صبر کن صبر، ثوابی دارد
این خمِ بسته شرابی دارد…
**
عشق را وادی اول «طلب» است
پیشتر از طلب آری «ادب» است
هر که را عصمت عشقی شاید
ادبش را طلبش می پاید
ادب است اینکه صبوری بکنی
نه که نزدیکی و دوری بکنی
عشق، نزدیکی و دورش خوب است
عاشقی مست و صبورش خوب است
عشق را بهتر از این کو ادبی:
هر چه او خواست هم او را طلبی
همه چون زیر سر محبوب است
هر چه آید به سر ما خوب است
ادب عشق، رعایت کردن
«شُکر» باشد نه شکایت کردن
اینکه گفتم قدم اولِ ماست
بعد از این عشق، خودش سلسل ماست…
***
ستم است اینکه بگویی «وهْم» است
عشق، زیبایی و زشتی فهم است
قبله و قبله نما دارد عشق
دلی از جنس خدا دارد عشق
فاش می گویم و هیچم باک است:
عشق، احساس خدا در خاک است
عشق، احساس خدائی دارد
آری احساس، خدایی دارد
تک و تنهاست خدا… تنها عشق!(؟؟)
بی نظیر است خدا… اما عشق!(؟؟)
حق همیشه، همه جا با عشق است
هان! خدای خودمان را عشق است!
عشق را منفیِ ادیان نکنید
خارج از قسمت ایمان نکنید
این همان فَذْلَکه ی افلاک است:
عشق، اَلبْاقیِ حق در خاک است
چون «بلی»گفتن انسان ازلی ست
عشق،یک منطق بین المللی ست
عشق،موعودِ همه ادیان است
عشق، موجودترین انسان است …
سفربعیــــــــــد!
عشق گاهی به جنون می آید
جای گل، آتش و خون می آید
نه فقط فتنه ی قامت دارد
عشق، هفتاد قیامت دارد
عقل و دین، راهی و این راه، جداست
«عین شین قاف» ز اسرار خداست
عشق، از دشت جنون می خیزد
گاه می چرخد و خون می ریزد
آبرو می برد از کف، گاهی
عشق، این است- ببین می خواهی؟
گاه گر «کفر» بخوانیش رواست
عشق، یک جلوه از «آن روی خدا»ست!
عشق، چون «ربط وجود و عدم» است
هر چه از عشق بگوییم کم است
این نه جای قلم و ربط و خط است
عشق را هر چه بخوانی غلط است
عشق را فلسفه ها می مانند
عشق را چلچله ها می خوانند
عقل،هشدارتناقض دارد
عشق، صد بارِ تناقض دارد
عشق گاهی وسط رود رَوَد
گاه در آتش نمرود روَد
تا بیایی به خودت دل غافل:
عشق بر نیزه و تو پا در گِل
عقل، سیراب ترین مرداب است
عشق عین عطشی در آب است
عقل و دین راهی و این راه، جداست
عشق، آیین شهیدان خداست….
*
عشق را بهتر از این کو حاصل
که به جز یار نمانَد در دل
این بلاها که تو را آمده است
همه رفتند و خدا آمده است
مال، پَر ! زن، پَر و یاران همه پرَ!
خلوت یار، از این زیباتر؟
لا شریکَ لَکَ وَحدَک، دین است
«تک پرانی» که شنیدی این است
باید اول تو خودت تک باشی
تا مگر محرمِ وحدک باشی
تا نگردد همه درها مسدود
یار در حجله نخواهد آسود
چشم نا محرم اگر هست اینجا
چشم دلبر نشود مست اینجا
همه چیزِ تو اگر میکاهند
چونکه تنهای تو را میخواهند
«عشق» یادت نرود یعنی چه،
«قل هو الله احد»! یعنی چه
راه ها بسته- اگر کج نروی
تو خودت راه جدیدی بشوی!..
پس ببین! عشق، تکامل دارد
نه فقط ناز و تغزّل دارد
صبرِ ایّوب نداری، بر گرد
طاقت چوب نداری، برگرد
هدف خلقت آدم «عشق» است
حدّ نامحرم و محرم عشق است
حکم شمشیر و جهادش دیدی؟
خمسِ عشق است «بلا»- فهمیدی؟
سر و زَر در کف زائر دارد
عشق هم «فقه جواهر» دارد
در عوض، جود و کرم دارد عشق
«رَفَعَ اللهُ قَلَم» دارد عشق
سِرکه حلوا شود از عشق آخر
صبر، صهبا شود از عشق آخر
عالَمِ پیر، جوان سازد عشق
هر چه خواهی تو همان سازد عشق…
***
عشق، می خواست که آدم بشویم
نه که در زحمت وماتم بشویم
عشق را- ای که رعایت کردی،
شکر کردی، نه شکایت کردی،
دامن از وسوسه ی گُل چیدی،
سرخیِ عشق حقیقی دیدی،
رفتی و دم نزدی از بد و خوب،
گاه یونس شده گاهی ایّوب،
از درِ بسته بلا میبارید،
گریه می کردی و حق میخندید
چند سالی که بلا میدیدی
وصل بودیّ و نمیفهمیدی
روی گل شبنم غلتان بودی
چقدر شکل شهیدان بودی
ای «بلی» گفته، بلایت مقبول!
سفر کرب و بلایت مقبول!
حلقه ی گل به گریبانت باد
تا ابد عید شهیدانت باد
ای سفر کرده ی سر گرمِ گزند
آخرِ خطِ گزند است، بخند!
چون خدا را همه جا میبینی
بعد از این کی تو بلا می بینی!؟
نقطه ی عشق چنین است- احسنت!
وسط خال، همین است- احسنت!
تو خودت باغ جهانی دیگر
به جهان خرّم از آنی دیگر
واقعاً ماه شدی حالا تو
«طَیَّبَ الله» شدی حالا تو
نخلِ عشق تو برآمد، حالا:
هم خدا داری و هم خُرما را
رطب ازدست خدا شیرین است
واقعا عیش اگرهست این است
پادشاهی بکنی، با این عشق
هر چه خواهی بکنی- با این عشق
جفت عشقت که چنین تک باشد
عاشقی بر تو مبارک باشد
مهرماه 1393/مهدی مشکات
الحمدلله رب العالمین
یک نظر
تعقيب: آب در کوزه - اشعاری در نقد معماری | اذان مشرق